«آيه هاي اندوه»
در آغاز جاده خواهم ايستاد
وچشم به نهايت خواهم دوخت
پشت سر ،فرصت زيست تمام شده است
پشت سر،زمان عبور كرده است
و آب در حوضچه لحظه ها خشكيده است
و مور يانه ها پايه هاي سست عاطفه را جويده اند
وديوار اتاقك خوشبختي،دير يا زود فرو خواهد ريخت
و باد ردپاي خاطرات مرا
از كوچه ي كودكي ام خواهد شست
وقتي در آيينه نگريستم
ديدم چندين سال است
كه من از كوچه ي كودكي ام دور شده ام
كوچه اي كه در آن خدا ،شكل مادرم بود
وبزرگ مثل كوه حاشيه ي آبادي ما
و نوراني مثل فوران خور شيد ظهر تابستان
پشت سر پروانه اي در عرض خيابان
پرهاي جادويي اش براي هميشه يخ زده است
و سرما درخت نارنج حيات ما را
از مدار فصل ها به كناري گذاشته است
پشت سر مرد همسايه ي مادر شبي
در مصاف سرطان به باغ ابديت پيوسته است
ويك پايش چند سالي زودتر
چه شب سخت وعجيبي بود
شب دم كرده تابستان
وقتي كه زن همسايه ي ماناگهان جيغ كشيد
وسكوت كوچه را از هم دريد
پشت سركودكي من گم شده است
پشت سر جواني من ويرانشده است
اه اين پيچك كدامين كناه من است
كه اين گونه به تمام هستي من پيچيده است
اري اين حزن ابدي است
كه من آلوده آن شده ام
من خسته ام و فر سوده
وتنها در آغاز جنازه ام ايستاده ا م
وخيره به اواري كه هر ان فرو خواهد ريخت
و به جفت هاي عاشقي
كه بي هيچ درنگي از روي قبر من گذر خواهند كرد
وبا نگاهي شرم آلوده به هم خواهند گفت؛
تورا من دوست دارم
ومن به آنها خوهم گفت؛
هاي عاشق؛كمي درنگ كن
از روي قبر من آهسته گذر كن
من هم عاشقي چون شما بوده ام
ولي افسوس كه آنها هرگز صداي مرا نخواهند شنيد
روزي خواهم مرد
وبراي من فرقي نخواهد كرد
كه جنازه ام را درجوار امام زاده اي به خاك بسپارند
ويا در قبرستاني كهنه ومتروك
فرقي نخواهد كرد كه جنازه ام را موميايي كنند
ودر زير«اهرام ثلاثه» درتابوتي زرنگار بگذارند
ويا جنازه ام رابسوزانند وخاكسترم را به «گنگ وبرهما پوترا»بريزند
فرقي نخواهد داشت
كه در دوردست ترين بيابان طعمه ي كفتار گردم
ويا در گوري دسته جمعي در«بوسني وهرزگويين»مدفون شوم
فرقي نخواهد داشت
هر كجا باشم در عبور مارها ومورها
به خاك خواهم پيوست
واز مدار ساعت و احساس بيرون خواهم رفت
مرا ببخشيد اي چشمان من
كه در وعده گاه هاي خيالي آنقدر براهتان گذاشتم
كه عقربه هاي ساعت در ني ني شما گم شد
مرا ببخشيد اي دستان من
كه هميشه از شاخه هاي توهم
ميوه نارس اندوه چيديد
مرا ببخشيد اي پاهاي خسته ي من
كه در جاده هاي بيهودگي شمارابسيار دواندم
وشما از خارهاي شكسته ي تباهي هيچ شكايت نكرديد
مرا ببخشيد اي اشك هاي نازك من
كه در كمترين ذره ي احساس جاريتان مي كردم
و تو اي دل مجروح من مرا بسيارببخش
كه تمام اندوهم را در تومي ريختم
وتو تنها سپر لحظه هاي بد من بودي
مي بايست به تو مي گفتم:
كه عاشق اگر در قعر باشد
خوار است
واگر بلند باشد
بر سر دار است
چيزهايي است در ذهن من كه هميشه جاري خواهد بود
حس غريبي كه از آن دست كوچك سحرآميز در تن من پيچيد
وچهره آن دو دودختر جوان زيبا
كه مرموز بودن چهره شان زيبايي شان را دو چندان مي كرد
وقتي كه من ايه هاي اندوهم را براي آن دو تفسير مي كردم
وآن چهره ي معصوم زيبا
كه در آغاز ميوه ها نوبر انگور تقسيم مي كرد
وان كفش هاي خاكستري كه مرا آغشته ي شعركرد
وخطاب به من مي گفت: شاعر كوچك من
وتبلور آن حجم لطيف
كه در آن شب از نهايت سخاوت سخن مي گفت
ومن هنوز بعد از چندين سال
ميان خواب وبيداري آن لحظه
لب ترديد به دندان دارم
زندگي رسم عجيبي دارد
بزرگترين آرزوها گاه به آني پيدا مي شود
وناچيزترين آرزوها
در ناممكن ترين فاصله ها براي هميشه باقي خواهد ماند
مي گويند هر كس كه اولين بار
برلب دريا برسد
آرزويش هر چه كه باشدبرآورده مي شود
ولي وقتي كه من اولين بار
بر لب دريا رسيدم
دريا صدف حزن مداوم به من ارزاني كرد
ومن از آن وسعت آبي هيچ دلم وا نشد
راستي من لب دريا چه تنها بودم
گر چه«مريم»با من بود
پشت سر فرصت زيست تمام شده است
پشت سرزمان عبور كرده است
و آب ذر حوضچه لحظه ها خشكيده است
در اغاز جاده خواهم ايستاد
وچشم به نهايت خواهم دوخت
جاده،فاصله ها را به هم خواهد دوخت
واز نهايت جاده كسي خواهد آمد ومرا خواهد خواند
كسي خواهد آمد با شاخه اي شبيه لبخند
كسي خواهد آمد از جنس باران
كه غبار جاده ها را خواهد شست
او شايد صاحب آن دست سحرآميز باشد
يا شايد يكي از آن دو دختر جوان وزيبا
ياشايد.........
هر كه باشد نيمه گم شده من خواهد بود
كه مرا با خود خواهد برد
بهار1380